عشق از زبان عشق – حرکت
پس نجواهای انسان بسیار گردید و جهان پر از نجوا شد تا جایی که همه ایستادند و در محشر کسبوکار به قامت ترسیدند که در این بلوا چه خبر است و کسی وارد شد و گفتند: او را بنگرید به قامت خود چه دارد، که ما نداریم؟ و او خود حرکت بود و همه او را به انگشت اشاره کردند و ندا دادند: کامی را به ما شیرین کن که نجوا خاموش شدند و سکوت تمام آنها را فرا گرفت.
او ایستاد و پشت به جمعیت به سویی خیره شد و او را گفتند: چه چیز را مینگری که ما نمیبینیم؟ گفت: حرکت به سوی پشت زمان، آنجا که شما در نجواها فرو رفتید زمان ایستاد و هنگامی که ببینید پس چرخ کسبوکار میایستد و کسبوکار در زمان در زمان معنا مییابد و اینگونه تجارتی را آغاز کنید که آن را زمان صفر مینامند زیرا باید برای کسبوکار از صفر شروع کرد و هر عددی قائل شدن یعنی شکستن کسبوکار یا شکست در کسبوکار.
همه خواستند به ابتدای زمان برسند، یکی ۱۰ بود، یکی ۲، یکی ۲۰، یکی ۴۰ و یکی بر سکوی ۸۰ ایستاده بود و گفت: من در این سکو ایستادهام و خورشید کسبوکارم درخشان است و من ۱۰۰ کسبوکار خود را مییابم و با نجواهایش از محشر آنجا دور شد. ولی زمان به صفر بازگشته بود و او بیخبر بود، پس به کسب خود نگریست به دستور حرکت و دیدند همگان که کسبوکارها ایستاده است و صاحبان خود را مینگرند، انگار منتظر اتفاقی بزرگ هستند و حرکت به سوی صفر آغاز شد.
آرامش همهجا را فرا گرفته بود و کسی را یارای سخن نبود، آخرین نجوا خاموش شد زیرا شاهدی بر خود بود و اینچنین دروغ، ترس، تملق، چاپلوسی، ریا، زنا، بزهکاری و تلاش برای فریب خاموش شد زیرا کسبوکاری آغاز شد که در آن نیاز به ابزاری جدید بود و اینچنین ابزارهای کهن مانند ریسمانهای فرعون در مقابل موسی فرو ریختند و کسی را یارای پاسخ نبود که این چه کسبوکاری است که میتواند همهی راههای ما را مسدود کند و خود چنین پُر فراز انتهای خود را از ابتدا نشان دهد و کسی در آن میان سکوت را شکست و گفت: حرکت را میخواهم تا سؤالی کنم. او را بر سکو فرا خواندند و گفت: من کفش میدوزم.
بهترین را به سراسر عالم میفرستم، حال مدتی است که نظاره میکنم و میبینم که این کار خاموش شده است و تا در کارم، کلامم، سؤالم و پاسخم فریبی نگذارم نمیتوانم کار را به جلو ببرم. حال که به ابتدای تفکرم رسیدهام چگونه است که فریب دیگر پاسخ نمیدهد و من چه کنم راهی برای سعادت و ثروتمندی من نشان بدهید که اگر اینگونه نشود من از متضررین بزرگی خواهم بود. این چرمها و این بندها و این قالبها برای من حکم واحدی دارند یعنی حیات من و حرکت به سوی او ننگریست.
وب سازان
ارائه کلیه خدمات شبکه | وب سایت | دیجیتال مارکتینگ از صفر تا صد
به او گفت: من کفاشی را میبینم که حیاتش در عشق غوطه میخورد و از فروش کفش نمینالد و انسانها فوج فوج با او همراه هستند و از او مایحتاج خود را برای حفظ پا میخرند و او را ترک نمیکنند. کفاش گفت: او را به من معرفی کن چون او باشم. هدفم همین است پس حرکت به او نگریست و گفت: در من چه میبینی؟ گفت: خود را. پس حرکت او را به زمان صفر برد و در آنجا گفت: کاری را آغاز کن که در آن فقط از عشقت بنگاری روی کفش.
گفت: من نویسنده نیستم، یک کفاش هستم. گفت: روی چرمهایت و بندهایت بنویس: سلام پای عزیز من، هدیهای برای بهترین خلق خدا هستم و تا باشم از تو محافظت میکنم، این حکم خالق من است. گفت: کیست آن خالق؟ پس حرکت به او اشاره کرد. کفش را چه کسی میدوزد؟ گفت: من. سپس حرکت لبخندی زد و رو به سوی زمان کرد و چیزی نگفت.